شهید مدافع حرم :: محمد مسرور

 



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 17 بهمن 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ یک شنبه 8 بهمن 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ یک شنبه 8 بهمن 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ یک شنبه 8 بهمن 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ دو شنبه 2 بهمن 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ شنبه 30 دی 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ شنبه 30 دی 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ شنبه 30 دی 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ شنبه 30 دی 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ دو شنبه 29 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ دو شنبه 29 آبان 1396 توسط mhdh

وصیت‌نامه شهید محسن حججی را با هم می‌خوانیم:

حالا که دستهایم بسته است می‌نویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستاده‌ام و ایستاده‌ام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانواده‌ام، رو به رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزاده‌ای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمه‌گاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنه‌ای و فرمانده‌ام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمده‌ایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد».

آسمان اینجا شبیه هیچ‌جا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیده‌ام یا آسمان بیابان‌های سال‌های خدمتم، اینجا بوی دود و خون می‌آید. کم‌کم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظه‌های آخر که حرامیان دوره‌ام کرده‌اند می‌خواهم قصه بگویم و قصه که می‌گویم کمی دلم هوایی علی کوچولیم می‌شود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانواده‌اش پر می‌کند، اما حتماً قصه‌ام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید. قصه کودکی‌ام که با پدرم در روضه‌های مولا اباعبدالله الحسین(ع) شرکت می‌کردم، قصه لرزش شانه‌های پدر و من که نمی‌دانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس می‌گفت و توصیه می‌کرد: «پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچ‌وقت تمام‌شدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود ان‌شاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد». دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه می‌گفت «تو را محسن نام گذاشتم به‌یاد محسن سقط‌شده خانم حضرت زهرا(س)».

مادر جان، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچه‌های بزرگی به‌رویم باز شد اما نمی‌دانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید. بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا(س) نکردی و نامم را محسن نگذاشتی، مادرجان، حرم خانم زینب(س) در خطر است اجازه بده بروم. مادرم.... نکند لحظه‌ای شک کنی به رضایتت که من شفاعت‌کننده‌ات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا(س) سرم را به‌دست بگیر و سرفراز باش چون ام‌وهب. مادر، یادت هست سال‌های کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر، همیشه احساس می‌کردم گمشده‌ای دارم و این‌قدر به مادرمان حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسه‌ای تربیتی‌فرهنگی به همین نام بود. همان سال‌ها بود که مسیر زندگی‌ام را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت، کار فرهنگی و مطالعه و کتاب‌خوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صدساله را به‌سرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر، ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی. و ازدواج که آرزوی شما بود، با دختری که به‌واسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است، همنام حضرت زهرا(س) و از خانواده‌ای که به‌شرط اینکه به‌دلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و باایمانی باشم دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریه‌ای ساده به‌عقدم درآوردند و من هم تنها خواسته‌ام از ایشان مهیا‌کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمکِ هم، زندگی مهدوی(عج) را تشکیل دادیم، خانواده‌ای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند، همین جا بود که احساس کردم یکی از راه‌های رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.

و همسرم و همسرم...، می‌دانم و می‌بینم دست حضرت زینب(س) که قلب آشوبت را آرام می‌کند، همسرم شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو. خاطرات مشترکمان دلبستگی نمی‌آورد برایم، بلکه مطمئنم می‌کند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت به‌اقتدای پدر سربازی کند. حالا انگار سبکتر از همیشه‌ام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که می‌آید، بوی مجلس هیئت مؤسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین به‌خیر که گفت مؤسسه خون می‌خواهد و این قطره‌ها که بر خنجر می‌غلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیب‌الخضیب شدنم را هموار کرد. خدّالتریب شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای(ع) دورک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم. روی زمینی نیستم که می‌بینید، ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود درد پهلویم کاش ساکت نمی‌شد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتماً سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است. اینجا رضاً برضاک را می‌خواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بی‌سر را می‌بینم که هم‌دوش زینب آمده‌اند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم. حرامیان در شعله‌های شرارت می‌سوزند و من بدن بی‌پیکرم را می‌گذارم برای گمنامی برای خاک زمین.



نوشته شده در تاریخ دو شنبه 29 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 23 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 23 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 23 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ شنبه 13 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ شنبه 13 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ شنبه 13 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ شنبه 13 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ شنبه 13 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 4 آبان 1396 توسط mhdh



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 4 آبان 1396 توسط mhdh

شهیدی که با اسارت و شهادتش داغی بر دل تمام هموطنانش گذاشت. اما نوع شهادت غرور آفرین این بزرگ مرد غیور مرهمی است بر دل داغ دیدگان، زیرا هیچ رعب و وحشتی در نگاه او نبود هنگامی که بدست داعشی های خونخوار افتاد و آنچه در چشمان او میدرخشید، غرور بود و صلابت، بدون ذره ای ترس! دوستان و همراهان گرامی سلام شهید حججی با کمی تفکر وتامل میشه راحت معنای مرد بودن رو فهمید.مرد بودن به پول و ثروت یا به قد وقامت و هیکل درشت نیست.مرد بودن به سبیل کلفت و صدای بلند نیست.مرد بودن به این از خود گذشتگی و شجاعته.به پا گذاشتن رو تمام لذتهای این دنیاست.روحش شاد ویادش گرامی.رفت و مردی و مردونگی رو به رخ همه دنیا کشید.به وجودت افتخار میکنیم.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 2 آبان 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 2 آبان 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 2 آبان 1396 توسط mhdh
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 2 آبان 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 2 آبان 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 2 آبان 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ یک شنبه 30 مهر 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ یک شنبه 30 مهر 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ یک شنبه 30 مهر 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ یک شنبه 30 مهر 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ یک شنبه 30 مهر 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ یک شنبه 30 مهر 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ دو شنبه 24 مهر 1396 توسط mhdh


نوشته شده در تاریخ دو شنبه 24 مهر 1396 توسط mhdh

حججی طی مصاحبه توضیحاتی درمورد نحوه زندگی و شهادت این شهید بزرگوار می دهد. العالم _ ایران این خیمه‌های سوزان ، شعله‌هایی که تا آسمان بالا رفته‌اند، این اسیر دست بسته، آن جلاد خنجر به دست؛ این نگاه مطمئن و قلب آرام؛ آن چشم‌های وحشی و قلب بی‌رحم! به تقویم که باشد این عکس ، همین 4 روز پیش گرفته شده، جایی روی خاک سوریه... اما به دلمان که رجوع کنیم این عکس انگار یک تکه جدا افتاده از زمان است؛ پیشکشی روشن از 1400 سال پیش. انگار هرکسی که بخواهد قهرمان دست‌بسته این عکس را بشناسد باید داستان کربلا را یک بار دیگر مرور کند؛ داستان سر بریده و عاشقی. حکایت عشقی که از 1400 سال پیش شروع شده، «سر» می‌دهد اما هیچوقت «بسر» نمی‌رسد. حالا کسی نمانده که این عکس را ندیده باشد، کسی نمانده که ماجرای سربریده شهید مدافع حرم محسن حججی را نشنیده باشد؛جوانی که تیرماه 1370 در اصفهان به‌دنیا آمد و مردادماه 1396 در سوریه به شهادت رسید. حالا همه جا پر است از قصه رشادت جوانی دهه هفتادی که ایمان و عشق روئین‌تن‌اش کرده ؛جوانی که آرزویش شهادت بوده. آرزویی که حالا یک طور خاص، یک شکل غریب، رنگ حقیقت گرفته؛ محسن سرش را داده و بال درآورده و پرواز کرده سمت آسمان. ما با « زهرا عباسی» همسر این شهید مدافع حرم، به بهانه شهادت همسرجوانش به‌گفتگو نشسته‌ایم. شیرزنی که تمام قد پشت همسرش ایستاده و می‌گوید:« شهادت محسن افتخارخانواده ‌ماست.»



نوشته شده در تاریخ دو شنبه 24 مهر 1396 توسط mhdh

این روزها همه در شبکه های اجتماعی حرف از شهید محسن حججی می زنند جوان نجف آبادی که به سوریه پا گذاشت برا دفاع از حرم حضرت زینب اما اسیر داعش شد و فقط یک عکس با صلابت کافی بود که شهید حججی محبوب قلبها شود ، عکسی که نشان می داد وی باکی از داعشی ها و شهید شدن ندارددر ادامه بیوگرافی شهید محسن حججی را می خوانید. محسن حججی جوان ۲۵ ساله مدافع حرم که در نبرد با کوردلان داعشی به شهادت رسید، از فعالان فرهنگی نجف آباد بود. او یکی از جوانان بسیجی بود که تنها به خاطر احساس تکلیف و وظیفه در دفاع از حرم اهل بیت (ع) به عراق رفت. محسن حججی از جهادگران و اعضاء فعال موسسه شهید کاظمی پس از ۲ روز اسارت، به دست تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. این جهادگر فرهنگی در ترویج و تبلیغ کتاب بسیار فعال بود و در اردوهای سازندگی جهادی علاوه بر فعالیت عمرانی، در حوزه فرهنگی نیز دست به اقدامات جهادی می‌زد. همچنین شهید حججی در مدارس به تبلیغ کتاب می‌پرداخت و از زمره پیشگامان معرفی کتاب در نماز جمعه بود. او در نجف‌آباد استان اصفهان به معرفی و تبلیغ کتاب می‌پرداخت. این جوان ۲۵ ساله در دومین اعزام خود به سوریه در مرز عراق با این کشور به دست داعش در منطقه‌ای به نام تنفت به شهادت رسید. از این فعال فرهنگی فرزندی تقریبا دو ساله باقی مانده است



نوشته شده در تاریخ دو شنبه 24 مهر 1396 توسط mhdh
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
دسته بندی